1 صبح است و نوای بلبلی می آید زان طره نسیم سنبلی می آید
2 همچون مژه در دیده ی ما جا دارد خاری که ازو بوی گلی می آید
1 گل این باغ را ساغر ز می شام و سحر خالیست چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالیست
2 به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم همیشه کیسهٔ آزادگان چون جای زر خالیست
1 مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
2 از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا
1 مزن به خون من ای پر عتاب، استغنا که می پرست نزد بر شراب، استغنا
2 دلی که در چمن محفل تو ره دارد زند به باغ چو مرغ کباب استغنا