صبح است و از خمار شبم مانده تلخکام از جامی غزل 307

جامی

جامی

جامی

صبح است و از خمار شبم مانده تلخکام

1 صبح است و از خمار شبم مانده تلخکام هات الصبوح صبحک الله یا غلام

2 در بزم تو به دور پیاپی چه حاجت است یک جام نیم خور تو باشد مرا تمام

3 خام است هرکه پخت خیال وجود غیر خوشوقت پخته ای که برست از خیال خام

4 زاهد گرفت سبحه به کف صید عام را از مهره کرد دانه و از رشته ساخت دام

5 مشهور شهر شد به کمال ورع ولی آن را که رد خاص چه سود از قبول عام

6 شیخی چو جام نیست مریدان عشق را خوش آنکه داد دست ارادت به شیخ جام

7 جامی ز شیخ جام طلب کن دوام فیض کز فیض اوست عشرت میخوارگان مدام

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر