این منم یارب ز درد عاشقی زار این از جامی غزل 767

این منم یارب ز درد عاشقی زار این چنین

1 این منم یارب ز درد عاشقی زار این چنین کس مبادا در جهان هرگز گرفتار این چنین

2 ای که می بینم تو را اکنون عنان دل به کف حال من بین دل مده از دست زنهار این چنین

3 نی ز بختم روی یاری نی ز یار امید لطف آه من چون می زیم بخت آنچنان یار این چنین

4 در خور مهر و وفا گر نیستم بهر خدا از جفاهای خودم محروم مگذار این چنین

5 نور چشم من چه واقع شد گناه ما چه بود کز نظر انداختی ما را به یکبار این چنین

6 دل ندادم تا ندیدم از تو صد لطف و کرم من چه دانستم که خواهی شد ستمگار این چنین

7 گر به تیغ عشق جامی کشته شد تدبیر چیست عشق اگر این ست خواهد کشت بسیار این چنین

عکس نوشته
کامنت
comment