منم چون گوی سرگردان از جهان ملک خاتون غزل 764

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

منم چون گوی سرگردان به گرد کوی آن دلبر

1 منم چون گوی سرگردان به گرد کوی آن دلبر ز تاب زلف چوگان وش که ما را می زند بر سر

2 به عید دولت وصلش دل و جان می کنم قربان فدای روی زیبایش نباید کرد ازین کمتر

3 به ظلمات شب زلفش شدم گمره نمی دانم که نور روز رخسارش کجا گردد مرا رهبر

4 به عنبر کرده ام تشبیه زلف او خرد گفتا کجا نسبت توان کردن سر آن زلف با عنبر

5 به جای من بسی باشد تو را دلبر ولی دانم من مسکین ندارم در جهان جز تو کس دیگر

6 به حال زار من بخشای و بر چشمان خون بارم که خون می ریزد از هجران تو بر روی همچون زر

7 زر و گوهر نمی دارم دریغ اندر فراق تو جوانی را فدا کردم مرا از درد دل واخر

8 به وصلت شاد گردانم زکات حسن و خوبی را چه باشد گر چو سرو ناز آیی یک شبی در بر

9 به یاد حلقه ی زلف و دهان تنگ شیرینت چو حلقه هر زمان از غم سر خود می زنم بر در

10 شبی بر ما گذشت و هم نظر بر حال زارم کرد دعای دولتش گفتم که از جان و جهان بر خور

عکس نوشته
کامنت
comment