همچو شمعم هست شبها بی‌رخ از محتشم کاشانی غزل 44

محتشم کاشانی

آثار محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب

1 همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب

2 بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب

3 در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب

4 سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب

5 تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب

6 چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب

7 مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب

8 سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب

9 محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب

عکس نوشته
کامنت
comment