- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جور یکسر جهان چنان بگرفت که همی بوی عدل نتوان برد
2 وز بزرگی که نفس حادثه راست میشناسم که فاعلیست نه خرد
3 وز طریق دگر شناختهام که ره جور جابران بسپرد
4 ماند یک چیز اینکه او چو بکرد تختهٔ دیگران چرا بسترد
5 نه همه مغز به که لختی پوست نه همه صاف به که بعضی درد
6 ور تو بر اتفاق و بخت نهی چون کلاهی ببایدش زد و برد
7 عقل آغاز کار کم نکند نه در این ماجرا کم است از کرد
8 وانکه قسمی به خویشتن بربست خویشتن را شریک ملک شمرد
9 وانکه دست از چرا و چون بکشید وقت تسلیم هم قدم نفشرد
10 خواجه دانی که چیست حاصل کار تا نباید عنان به دیو سپرد
11 متفکر همی بباید زیست متحیر همی بباید مرد