به باغم بی رخت تسکین محال است از جامی غزل 119

به باغم بی رخت تسکین محال است

1 به باغم بی رخت تسکین محال است تماشای گل و نسرین محال است

2 چو گل پنهان شود در پرده ناز قرار از بلبل مسکین محال است

3 به ترک دوست فرماید خرد لیک ز عشق این حکم را تمکین محال است

4 ز دیدار تو زاهد را چه بهره خدابینی ازان خود بین محال است

5 ز بس مهرت به دلها جای کرده ست ز تو در دل کسی را کین محال است

6 رخت را هر که دید آیینه سان گفت که معشوقی بدین آیین محال است

7 به عالم چون تو معشوقی و جامی نبازد عشق با او این محال است

عکس نوشته
کامنت
comment