1 دارد از داغ دل من خاطر مرهم غبار می نشیند در دل تنگم به روی هم غبار
2 نیست بر خاطر مرا گرد ملال از هیچ کس همچو اخگر خود به خود گیرد دلم هر دم غبار
3 گرد کلفت بس که می ریزد ز دامان فلک در چمن آیینه ی گل گیرد از شبنم غبار
4 من نمی دانم که از آه دل محزون کیست این قدر دانم که پیچیده ست در عالم غبار
5 گریه گرد کلفت از دل کی برد ما را سلیم در دیار ما نمی گردد ز باران کم غبار