1 خوش آنکه دوستی از دوست باخبر گردد هما به گرد سر مرغ نامه بر گردد
2 اگر نمی طلبد در حریم دیده ترا سرشک بهر چه در چشمم این قدر گردد
3 تو چون خرام کنی، گر کسی دگر نبود چو دود شمع، ترا سایه گرد سر گردد
4 نگاهم از سر مژگان نمی کند پرواز چنین بود چو پر و بال مرغ، تر گردد
5 چنین که محو تماشای صورتی چون طفل ترحم است به حالت، ورق چو برگردد
6 بجز غبار دل خود سلیم چیزی نیست که همچو سیل مرا توشه ی سفر گردد