1 خوش است عالمِ رندان و صحبتِ او باش بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
2 درون به کعبه فرست و برون به می کده آر نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
3 ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
4 چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
5 نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
6 ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
7 اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
8 وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
9 ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
10 دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
11 بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
12 لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
13 اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
دیدگاهها **