خوش آن که غم عشقت با جان وی آمیزد از جامی غزل 279

خوش آن که غم عشقت با جان وی آمیزد

1 خوش آن که غم عشقت با جان وی آمیزد بر یاد تو بنشیند وز شوق تو برخیزد

2 چون قبله شود رویت از سجده نیاساید ور جام دهد لعلت از باده نپرهیزد

3 دل بشکندم چشمت خون ریزدم از دیده مست است عجب نبود گر بشکند و ریزد

4 گر سرو دلاویزت طرف چمن آراید کی غنچه دل پر خون در شاخ گل آویزد

5 شعری ست سیه زلفت گردی ست ز مشک این خط کش باد صبا بر گل زان شعر سیه بیزد

6 چون صید کنی مشکل حاجت به کمند افتد گر تیر زنی آهو از پیش تو نگریزد

7 گر شعر خوشت باید خوش کن دل جامی را خاطر که حزین باشد کی شعر خوش انگیزد

عکس نوشته
کامنت
comment