- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟ به صد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
2 تو خدمت میکنی حق را، برای «جنت الماوی » برو، جان عزیز من، نهای عاشق، که مزدوری
3 ز حق عمدا جدا گشتی، به باطل آشنا گشتی نمیبینم ترا عیبی به جز سودای مغروری
4 کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
5 ز دست توبه و تقوی دل مسکین به جان آمد بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
6 خطابش را نمیدانی، جمالش را نمیبینی بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!
7 اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی وگرنه همچو محرومان ز سِرِّ این سخن دوری