ز بس شد فعل بد، غماز چون از سلیم تهرانی مثنوی 4

سلیم تهرانی

آثار سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

ز بس شد فعل بد، غماز چون مشک

1 ز بس شد فعل بد، غماز چون مشک جهان را شد دماغ آخر ازان خشک

2 ز خشکی سرو آمد بر لب جو به پیچ و تاب همچون شاخ آهو

3 تفاوت نیست از خشکی ایام میان استخوان و مغز بادام

4 خضر را از دم آبی نشان نیست ز مرگ خود خبر هست و ازان نیست

5 اگرچه بحر در هر کوچه ی موج ز مرغابی و ماهی داشت صد فوج،

6 کنون او را همین بر سر حباب است ولی آن هم هوادار سراب است

7 برآید بال بط از قحطی آب کبوتروار خشک از چاه گرداب

8 هجوم تشنگان بین گاه و بیگاه که گویی یوسفی افتاده در چاه

9 طلبکاری نموده خلق بی تاب به جای آتش از همسایگان آب

10 به هردل، تشنگی افکنده تابی که یخ بندد به هرجا هست آبی

11 ز بس خشکی درو کرده ست تأثیر گلو را تر نسازد آب شمشیر

12 نیارد خوردنش مرد سپاهی که خنجر تشنگی آرد چو ماهی

13 به جست و جوی آب از جان خسته ازان پیکان چو پیکان زنگ بسته

14 خضر از تشنگی در وادی غم عقیق اندر دهن دارد چو خاتم

15 نیاید ابر پیش او به سودا برآمد خشک از بس سنگ دریا

16 شود گر کاغذ ابری نمایان ازو دارند مردم چشم باران

17 بلند از خاک نبود کاغذ باد به سوی ابر، مکتوبی فرستاد

18 برای جستجوی آب تیشه به هرسو می دواند نخل ریشه

19 چو لاله باغبان دارد به دل داغ که بیدستان شد از بی حاصلی باغ

20 نهال از خشکی افتاده ست در پیچ ز بی برگی ندارد چون الف هیچ

21 بود سرو چمن بی ابر دلگیر ازان همچون یتیمان قد کشد دیر

22 خراج میوه عمری شد که از تاک نمی آید به پای تخت تریاک

23 به ناز آن گربه کو را بید پرورد به موش آسیا می ماند از گرد

24 دود تا در پی آبی به ناکام به خود مالید روغن، چشم بادام

25 ز خشکی رونق گل ها شکسته دل هر میوه ای در سینه خسته

26 نشد کار چمن از بید، آسان نمی آرد دعای گربه، باران

27 درین خشکی به مرگ دجله و نیل فشاند خاک بر سر ابر چون فیل

28 به زیر گرد خشکی بس که شد گم کند زاهد به آب جو تیمم

29 ز بس در آب، غرقه دلپذیر است چو میرد تشنه ای، عید غدیر است

30 به طرف چشمه سار از دست مرغان چو آتش، آب شد در سنگ پنهان

31 ز بیم فوج کبک کوهساری چو آب کوزه شد دریا حصاری

32 ز بس خشکی به دریا روی آورد کند گرداب همچون آسیا گرد

33 حباب جویبار از دور افلاک شده چون شیشه ی ساعت پر از خاک

34 ز خشکی شد دم ماهی به گرداب غبارانگیز چون جاروب بی آب

35 ز مرغابی به هرسو داشت فوجی نه فوجی ماند دریا را، نه موجی

36 چه سان دهقان نسازد سینه را چاک عزیزی همچو گندم کرده در خاک

37 زمین را گاو در تحصیل گندم شکنجه می کند با انبر سم

38 ز گندم دیده تا حسن برشته فریبش خورده چون آدم، فرشته

39 ز چشم خلق، آب و نان نهان است جهان را قحط سال آب و نان است

40 فروشد تا برای قیمت نان چو گوهر، آب را دزدیده دندان

41 ز بس آفت، به خرمن های مردم تولد کرد مور از فرج گندم

42 ز زنگ فتنه، دهقان را به خانه شده جو سبز همچون رازیانه

43 شد ارزان بیضه ی مور جفاکیش خورد چون مار اما بیضه ی خویش

44 چو اندام سیه بختان مسجد شپش افتاده در انبار کنجد

45 ملخ ره می برد زان جسته جسته که حرص مزرع او را پای بسته

46 چو اسبان عرب، تند و جهنده ندیده هیچ کس اسب پرنده

47 ز تیغ سبزه با ناخن برد زنگ به اره شانه سازد تخته ی سنگ

48 به چشم مور خرمن کرده انگشت شکسته خوشه چین را با لگد پشت

49 ز گندم کرده دهر تنگ توشه مرصع تاج شاهان را چو خوشه

50 چنان عالم ز بی برگی خراب است که مرغ از بهر یک دانه کباب است

51 نمانده عاشقی در یاد بلبل به یک جو می فروشد خرمن گل

52 ز جلوه باز مانده کبک و تیهو زند قمری ز شوق دانه کوکو

53 نه چتر است آن که ظاهر کرده، افسوس که نخل ماتم خود بسته طاووس

54 چو این خشکی علم در عالم افراخت سموم آسا سوی هندوستان تاخت

55 جهان آشفته کرد از قحط و تنگی سواد هند را چون موی زنگی

56 درین قحطی، مسلمانان گجرات چو نان بینند، بفرستند صلوات

57 زبان از تشنگی در این بر و بوم عیان کرده ز هر فیلی دو خرطوم

58 سیاهان پی سوی دریوزه برده به زیر پوست همچون خون مرده

59 به نقش پا سری هر ناتوان را که نان پنجه کش پندارد آن را

60 ز بس بگریست بر احوال مردم نمانده یک مژه در چشم گندم

61 ز بی قوتی بتان را پنجه ی نغز چو موسیقار، خشک و خالی از مغز

62 اگر حرفی ز خوبان در میان است حدیث حسن گندمگون نان است

63 به خانه هرکه بیند میهمان را خورد در آستین چون فیل نان را

64 چنان آرند پیش دشمن و دوست که نان ترش گویی قرص لیموست

65 نمک از بس درین قحطی گران شد نمکدان مردمان را سرمه دان شد

66 سلیمان را بود بر خوان درین شور نمکدانی به تنگی چون دل مور

67 نمک را بس که بد خوردند مردم نشان آن شد از روی زمین گم

68 ز مصحف آیه ی سوگند حک شد قسم را کار با نان و نمک شد

69 ز بی قوتی شده چشم بد و نیک چو نان و آب مفلس خشک و تاریک

70 سر از سودای نعمت های الوان کله را کرده انبان سلیمان

71 ز همت آن که می آراست خوان را کنون پنهان خورد چون روزه، نان را

72 کسی چون خضر اگر آبی گزیند به تاریکی خورد تا کس نبیند

73 سلیمان را دل از غم بی حضور است که تنگی در میان خیل مور است

74 چو شط چشم خلیفه گر پر آب است عجب نبود، که بغدادش خراب است

75 کسی را کی شود سیری میسر که نان دارد بهای آب گوهر

76 که این سختی به او هرگز گمان داشت؟ چه شد آن چرب نرمی ها که نان داشت

77 نشاید سفره ای دیدن به سامان بجز مطرب، کریمی نیست خوشخوان

78 بود نان در تنور آن گونه دلخواه که گویی ماه کنعان است در چاه

79 عزیز آن کس که دارد میهمان را کند شیر و شکر، دستارخوان را

80 بود بیگانه حرف آش در گوش نمک شد اهل عالم را فراموش

81 به صد تلخی، چو دریا، کدخدایی به جوش آورده دیگ شوربایی

82 فتاده سنگی از این سقف مینا شکسته کاسه ی همسایه را پا

83 به خود می پیچد از گوشه نشینی چو تار زلف خوبان، موی چینی

84 سگان را در دهن از خوان شاهان نبینی استخوانی غیر دندان

85 نخورده گربه ها از خوان امید بجز باد هوا چون گربه ی بید

86 به لب حرفی ندارد سفره جز این که مهمان گر رسد، برخیز و برچین

87 دل مردم زند از هر کناره به بوی گوشت خود را بر قناره

88 نیابد گوشتی قصاب دلگیر که شاهین ترازو را کند سیر

89 جهان موشی به صد جان می فروشد ولی موشی در انبان می فروشد

90 به هرجا گربه ای از دور دیده سگ نفس از قفای او دویده

91 جهان گردیده بر رواس تاریک سر فرزند خود افکنده در دیگ

92 ز کیپایی مپرس و از دکانش بود پستان مادر شیردانش

93 به دور افکنده زین قحطی ز دامن ترازو سنگ خود را چون فلاخن

94 چنین کز خوردنی شد دست کوتاه شکم را می توان گفتن تهی گاه!

95 برآورده نی انبان وار، فریاد سلیمان را ز قحط، انبان پر باد

96 عبث رستم به فکر هفت خوان است که یک نان هرکه یابد پهلوان است

97 گرفته چون گدایان کاسه کشکول خلیفه از برای آش بهلول

98 بجز نرگس نبینم سرفرازی که باشد صاحب نان و پیازی

99 ز روغن گشت خالی، مغز کنجد نمانده آرد در انبان سنجد

100 رود گلچین پی بلبل به بستان کزو سازد کبابی همچو مستان

101 به قمری باغبان زان می دهد رو که خواهد بیضه اش را بهر کوکو

102 ز قحطی، سوده ی آهن به دندان دهد خاصیت حلوای سوهان

103 به دل چون شوق شیرینی نهد بند سر فرزند باشد کله ی قند

104 ز بی قوتی ست در هر خانه شیون ز ناچاری سر شوهر خورد زن

105 به کشتن گشته هر مادر سزاوار ز بس فرزند خود را خورده چون مار

106 وبا شد آبروی کار قحطی گل مرگی شکفت از خار قحطی

107 پی دفع خلایق زشتی کار شده چون گرگ یوسف آدمی خوار

108 چنان دستی به قتل عام بگشاد که در تیغ اجل صد رخنه افتاد

109 نبرد اما ز دست انداز گردون ز چندین رخنه، یک کس جان به بیرون

110 خضر تا گشت ازین مرگی خبردار کفن بر دوش می گردد علم وار

111 شده نزدیک کز مرگ سیاهان ازین گلشن برافتد تخم ریحان

112 اجل سرها ز بس بر باد دادی منار کله شد هر گردبادی

113 کثافت فرش در بازار و خانه مگس حلواخور اهل زمانه

114 رود بوی بد از هرسو به صد میل به بینی زان گرفته آستین فیل

115 ز جوش مرده، گور و گورکن نیست به غیر از چشم پوشیدن کفن نیست

116 به هرجا زنده ای هم می شود فاش بود مرده کشی کارش چو نقاش

117 چنان از رونق کارش غرور است که گویی گورکن بهرام گور است

118 چنان غسال را چین بر جبین است که پنداری مگر خاقان چین است

119 ز ناز تخته کش خود کس چه گوید الهی مرده شو او را بشوید!

120 ز بس سرها به خاک افکنده گردون بساط کاسه گر شد روی هامون

121 نشاید یافتن یک سر، که افلاک نکرد از دشمنی در کاسه اش خاک

122 درین کشور چنان خوفی به راه است که در هر گام، صد سر بی کلاه است

123 چوما از طالع خود ناامیدیم چنین وقتی به هندستان رسیدیم

124 درین کشور همه پامال قحطیم ز بی قدری متاع سال قحطیم

125 ز دلگیری به ما حسرت نصیبان سواد هند شد شام غریبان

126 به هرکس باشد او را طبع روشن زمانه کینه دارد خاصه با من

127 من آن آشفته ی شوریده حالم که دارد ریشه در آتش نهالم

128 نداند غنچه ام رسم شکفتن چکد چون زخم، خون از خنده ی من

129 چو بادامم ز زخم تیر ایام دلی دارم ولی چون مغز بادام

130 ز زخم تیغ دارم یادگاری نشان ها چون بنای خشت کاری

131 برم دستی اگر بر غنچه از دور برآرد خارهمچون نیش زنبور

132 زند بر سینه ی من شاخ گل تیر به رویم می کشد آیینه شمشیر

133 ز حیرانی به عکس من چو جوهر بود آیینه زندان سکندر

134 نمی داند به غیر از فتنه زادن شب گیسو به خون غلتیده ی من

135 ز غم آسوده ام دارد حزینی نمی افتد گره بر موی چینی

136 نگردم همچو ابر از قطره سیراب بود دریاکشی کارم چو گرداب

137 دلم را کی ز جام می فتوح است که موج باده ام سوهان روح است

138 بود بی سایه دیوارم ز پستی ندارم جای داغ از تنگدستی

139 به من زندان بود این باغ دلگیر فغان بلبلان آواز زنجیر

140 نفس در سینه ام دایم ز تنگی به هم پیچیده همچون موی زنگی

141 به بازاری که بختم گشته رهبر بود گرد یتیمی آب گوهر

142 کند بر فکر شعرم خنده تقدیر که دارم تکیه بر کاغذ چو تصویر

143 سخن بر من نیفزود آب و تابی گل کاغذ نمی دارد گلابی

144 به دعوی خصم اگر با من ستیزد بجز افتادگی از من چه خیزد

145 به گاوی شد یکی گوساله گستاخ فکندش از خصومت شاخ بر شاخ

146 ز کار او خجل شد گاو مسکین سپر انداخت پیش او ز سرگین

147 فغان کز اقتضای دوربینی پریشانی نرفت از زلف معنی

148 سواد لفظ بر حالش گواه است بلی روی پریشانی سیاه است

149 سلیم این گفتگوی عارفان نیست گزیری از تقاضای زمان نیست

150 یکی گفتا قلندر مشربی را که بی قوتی مرا افکنده از پا

151 ز ضعفم در تن خشکیده نم نیست قلندر در جوابش گفت غم نیست

152 جهان شد خلق افیونی ز تنگی تو هم باریک شو چون فکر بنگی

153 زیان بر اهل معنی سود باشد الهی عاقبت محمود باشد

عکس نوشته
کامنت
comment