عید است و دارد هر کسی عزم تماشای از جامی غزل 447

عید است و دارد هر کسی عزم تماشای دگر

1 عید است و دارد هر کسی عزم تماشای دگر ما را نباشد غیر تو دل در تمنای دگر

2 صد خوب پیش آید مرا خاطر نیاساید مرا زینها چه بگشاید مرا چون عاشقم جای دگر

3 نی ره مرا در خانه ای نی جای در کاشانه ای هر لحظه چون دیوانه ای گردم به صحرای دگر

4 بگداخت از غم جان و تن چندان نخواهم زیستن می بین به رحمت سوی من امروز و فردای دگر

5 از من چه پرسی این و آن خواهی بخوان خواهی بران محکوم فرمانم به جان نبود مرا رای دگر

6 ای فاخته دل می نهی بر قامت سرو سهی گویی نداری آگهی از قد و بالای دگر

7 جامی نخواهد از تو دل زیرا که در چین و چگل همچون تو ای پیمان گسل نبود دلارای دگر

عکس نوشته
کامنت
comment