عید است و چون گل هر کسی خندان به روی از جامی غزل 426

عید است و چون گل هر کسی خندان به روی یار خود

1 عید است و چون گل هر کسی خندان به روی یار خود ما و دلی چون غنچه خون بی سر و گل رخسار خود

2 خلقی شده در جست و جو هر سو که ماه عید کو عید من آن کان ماهرو بنمایدم دیدار خود

3 تا چند خون دل خورم کو ساقی جان پرورم تا ز آتش می آورم آبی به روی کار خود

4 هر کس به کنج خلوتی با مطربی در عشرتی عشاق را هم حالتی با ناله های زار خود

5 بی روی آن سرو روان زد هر گلی آتش به جان کاشم ندادی باغبان ره جانب گلزار خود

6 چون گل درانم پیرهن یارب کجا رفت آنکه من بودی به گلگشت چمن دامن کشان با یار خود

7 جامی ندارد محرمی کز غم برآساید دمی هر لحظه می گوید غمی هم با دل افگار خود

عکس نوشته
کامنت
comment