- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به خود بست آنکه ز آب و تاب خود چون گوهر غلتان بود سرگشتهٔ گرداب خود چون گوهر غلتان
2 ز بس از ترک خواهش آبرو گردآوری کردم رسانده دام ام را آب خود چون گوهر غلتان
3 مگر مثل تویی باشد که پهلوی تو نشیند تو خواهی همنشین باب خود چون گوهر غلتان
4 شکوه آب و تاب حسن با خلوت نمیسازد ترا برده ز جا سیلاب خود چون گوهر غلتان
5 به بیداری نشاید چشم تمکین داشت از وضعش که سازد صرف شوخی خواب خود چون گوهر غلتان
6 گرفتارم به پیش حسن معنیهای خود جویا بود دایم بیتاب خود چون گوهر غلتان