-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
2 چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار دست برداشته از عالم و بر سر دارم
3 مایه ی مردم درویش، توکل باشد خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
4 می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
5 دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
6 دانم آزرده جدا می شوی از من، باری بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
7 غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
8 نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
9 چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
10 شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا از من این جنس مجویید که کمتر دارم
11 بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم