گویی که منم یار تو ای جان و نباشی از جامی غزل 472

گویی که منم یار تو ای جان و نباشی

1 گویی که منم یار تو ای جان و نباشی وز یاری اغیار پشیمان و نباشی

2 بیچاره من آن دم که ز گل بوی تو آید بر بوی تو آیم به گلستان و نباشی

3 می میرم ازین غم که چو بینم مهی از دور در خاطرم افتد که تویی آن و نباشی

4 آیم سوی میدان تو کز سر فکنم گوی آه ار برسم بر سر میدان و نباشی

5 درخواب شوم پیش تو گریان و بسوزم چون باز کنم دیده گریان و نباشی

6 ویران کنیم خانه آباد که باشم آبادی این خانه ویران و نباشی

7 جامی ز بتان گر لقب کافری آمد به زانکه شمارند مسلمان و نباشی

عکس نوشته
کامنت
comment