- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
2 رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند چارهای اکنون به جز مردن نمیدانم چو شمع
3 میدهم سررشته خود را به دست دوست باز گر چه خواهد کشت میدانم به پایانم چو شمع
4 آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین سرگذشت خود همه شب باز میدانم چو شمع
5 دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
6 بند بر پای و رسن در گردن خود کردهام گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
7 گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
8 احتراز از دود من میکن که هر شب تا به روز در بن محرابها سوزان و گریانم چو شمع
9 رحمتی آخر که من میمیرم و بر سر مرا نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
10 مدعی گوید که سلمان او تو را دم میدهد گو دمم میده که من خود مرده آنم چو شمع