سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن از قاآنی قصیده 255

سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن

1 سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن یکی ز شوکت شاه جهان‌سرای سخن

2 بخوانده‌ایم بسی بار نامهای قدیم بدیده‌ایم بسی‌کار نامهای کهن

3 نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن

4 چنین مناقب فرخنده‌کز خدیو زمان چنین مآثر شایسته کز کیای زمن

5 مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن

6 هزار لجه نهنگست در یکی خفتان هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن

7 به‌گاه‌کینه نبیند سراب از دریا به وقت وقعه نداند حریر از آهن

8 کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن

9 بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان فراخ دولت او تنگ‌کرده جای حزن

10 کدام جامه‌که از تیغ او نگشت فبا کدام لامه‌که از تیر او نگشت‌کفن

11 کجا نشسته بود او ستاده است پشین‌ کجا سواره بود او پیاده است پشن

12 ز بانگ‌کوس چنان اندر اهتزاز آید که هوش پارسیان از سرود اورامن

13 یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز که‌کارنامه شاهست و بارنامه من

14 به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن

15 به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات سپه‌کشید و برانگیخت عزم را توسن

16 مگو سپاه‌ که یک بیشه شیر جوشن‌پوش مگو سپاه‌ که یک پهنه پیل بیلک‌زن

17 بساطشان همه هنگام خواجگی میدان قماطشان همه هنگام‌کودکی جوشن

18 هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل چو زورقی‌ که ازو چار لنگرست آون

19 فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن

20 نود عرادهٔ‌گردنده توپ قلعه‌گشای چنان‌ که بر کتف باد سدی از آهن

21 دمیده از دم هر توپ دود قیراندود چنان‌که باد سیاه ازگلوی اهریمن

22 درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک ز اوج ‌گنبد خاکستری عروس ختن

23 دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن‌

24 ز کوه و دشت چنان در‌گذشت موکب شاه که ازکریوهٔ ‌کهسار سیل بنیان‌کن

25 همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن

26 رسید تا به ‌در حصن غوریان‌ که به‌ خاک نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن

27 دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن

28 بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین بیافریده یکی آسمان ز ریماهن

29 نه ‌بس شکفت که همچون ‌ستاره در تدویر هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن

30 هزار پهلو پولاد خای پتیاره گزیده بهر حراست در آن حصار سکن

31 درشت هیکل‌ و عفریت‌خوی‌ و کژمژگوی سطبرساعد و باریک‌ساق و زفت‌بدن

32 زمخت‌ سیرت و زنجیرخای و ناهنجار وقیح‌صورت و مویین‌لباس و رویین‌تن

33 کهین برادر دستور مرزبان هرات مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن

34 به ‌کو توالی آن دز درون آن ددگان چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن

35 سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن

36 حصاریان پلنگینه خوی ‌کوه جگر ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن

37 ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار ز خیرگی همه مانند دود درگلخن

38 جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن

39 همه هژبر به ‌چنگ و همه دلیر به جنگ همه معارک‌جوی و همه بلارک‌زن

40 به پیش بیلک برّنده دیده ‌کرده هدف به پیش ناوک درنده سینه‌کرده مجن

41 وزین‌کرانه هژبرافکنان لشکر شاه سطبریال و قوی‌بال وگردو شیرشکن

42 به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن

43 به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن‌

44 پرند هندی ترکان نمودی از پس‌گرد چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن

45 هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر نمود چون ‌کتف خار پشت و پر زغن

46 رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک گزندگان هوام از بخور قردامن

47 ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن

48 نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن

49 به‌کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن

50 جریح ‌گشته سباه و سلیح ‌گشته تباه روان ز جسم روان ‌گشته و توان ز تون

51 چه‌ گفت‌ گفت چه جوشیم در هلاکت جان چه ‌گفت‌ گفت چه‌ کوشیم در فلاکت تن

52 گیاه نیست روان کش برند و روید باز نه شاخ‌ گل‌ که به هر ساله بر دمد ز چمن

53 کنون علاج همینست و بس‌که برگیریم به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن

54 چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن

55 زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن

56 به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ ز سر فکنده‌کله برکتف نهاده رسن

57 دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان رس‌‌گشود و ضمان‌‌گشتشان ز خلق حسن

58 سه‌روز ماند و سپه‌خواند و زر و سیم‌فشاند سپس به سوی حصار هرات راندکرن

59 یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر به مرزبان هری‌کای همیشه یار محن

60 شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر به‌شاده آمد و در جاده‌جای داشت پرن

61 همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن

62 ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید که روز گرما در دست خلق بابیزن

63 بخواست مرکب و از جای‌جست‌و بست‌کمر پی‌ گریز و به بدرود برگشاد دهن

64 خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن

65 ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری که هان بمان و مینداز لجین را به لجن

66 اگر ز جنگ‌گریزی ز ننگ می‌مگریز روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن

67 چسان علاج‌گریزی‌که نیست راه‌گریز نیی‌ کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن

68 نه‌کرکسی‌که بپری ز شوق جانب غرب همان ز غرب دگر ره ‌کنی به شرق وطن

69 گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن

70 ز چار سوی تو بربسته‌اند راه گریز تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن

71 زکردهای خود انجام‌ کار چون دانی که‌کردگار به دوزخ ترادهد مسکن

72 به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن

73 بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد نه درز جامه ‌که در وی فرو رود درزن

74 یکی همان ‌که ببینیم‌ کارکرد سپهر بود که متفق آید ستارهٔ ریمن

75 حصار را ز پس پشت خود وقایه‌کنیم ز پیش باره برانیم باره بر دشمن

76 به مویه‌گفت بدو کاینت رای مستغرب به ناله ‌گفت بدو کاینت ‌گفت مستهجن

77 هلا به رهگذر باد می‌مهل خاشاک الا به جلوه‌گه برق می‌منه خرمن

78 به زرق می‌نتوان بست باد در چنبر به‌کید می‌نتوان سود آب در هاون

79 گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ لجاج محض نماید بدو علاج عنن

80 مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست چسان درنگ ‌کند پیش سیل بنیان‌کن

81 چو ماکیان بکراچید از غضب دستور چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن

82 که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن

83 میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن

84 طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن

85 در حصار به رخ بست مرزبان هری گشاد قفل و برون ریخت‌ گوهر از مخزن

86 ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن

87 ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن

88 همی بداد به صاع و همی بداد به باع همی بداد به‌کیل و همی بدادبه من

89 موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن

90 ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن

91 مد به وقعه اگر احورست اگر اعور دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن

92 جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن

93 زبیل ‌و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن

94 به سهم و ناچخ و صمصام ‌و خشت و دهره و شل به‌تیر و نیزه‌و سرپاش و سف و صارم وسن

95 به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن

96 ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن

97 به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن

98 ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن

99 هم از میانه‌گزین‌کرد شش هزار دلیر هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن

100 سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز ببست راه شد آمد بر آن سپاه‌کشن

101 شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید بلارکی‌که به مرگ فجاست آبستن

102 کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن

103 بسا سرا که به صارم برید در مغفر بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن

104 خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم همان حکایت لاحول بود و اهریمن

105 ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن

106 بسی نرفت‌که از ترکتاز لشکر شاه ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون

107 ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون

108 بسا سوار کزان رزمگه به‌ گاه‌ گریز یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن

109 بسا پیاده‌که در جوی و جر بخفت و هنوز برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن

110 سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی چنان‌ که از عقب صید شیر صید افکن

111 هم آبت ر حشم بدان‌‌فت‌کای دلیر بکوب هم آن ز قهر بدین‌ گفت‌ کای سوار بزن

112 ز بس‌گروههٔ زنبوره‌های تندر غو ز بس‌گلولهٔ خمپارهای تنین ون

113 هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن

114 گمان من ‌که ز فرسوده استخوان ‌گوان دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن

115 ازان سپس‌که ز میدان فرونشست غبار ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن

116 ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن

117 گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه سوی هزاره‌ گره از برای دفع فتن

118 ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای که می‌نگشت‌ گرفتار قید و بند و شکن

119 همه شکسته‌دل و مستمند و زار و اسیر ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن

120 بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید فروچکید ز پستان ابر قیرآگن

121 هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید سپید پرّ حواصل به‌ کوه و دشت و دمن

122 مهندسان قوی‌دست اوقلیدس رای بساختند به فرمان شهریار زمن

123 مدینه‌یی چو مداین رزین و شاه گزین گزید جای درو چون شعیب در مدین

124 ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن

125 گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن

126 نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن

127 بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن

128 ز خشم او دل دستور بردمید از جای چنان‌که دود به نیروی آتش ازگلخن

129 بدو سرود که‌ ای تند خشم ‌کند زبان عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن

130 ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد که‌خود خموش‌نشینی به گوشه‌یی چو وثن

131 کنون زمان علاجست نی زمان لجاج یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن

132 مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف که تازه‌ گردد ازو جان جادوی جوزن

133 شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای دو سال رفت‌ که سوی ری آمد از لندن

134 شگرف ‌دانش و بسیار دان و اندک‌ حرف درازفکرت و کوته‌بیان و چرب‌سخن

135 کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن

136 وسیله‌یی بگمار و رسیله‌یی بنگار فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن

137 پیام ده‌ که ملک ‌گر گرفت ملک هری عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن

138 نه قندهار بماند به جای نه ‌کابل نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون

139 ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر ز دیرجات به‌کیوان رود غریو غرن

140 نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان نه سومنات و نه ‌گجرات نه سرنگ و پتن

141 نه‌منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه ‌کوکن

142 نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن

143 همه بنادر هندوستان‌ کند ویران چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من

144 کند خراب اگر داکه است اگر کوچی کند یباب اگر الفی است اگر الچن

145 هزار جان ‌کند اندر شکار پور شکار ز خون روان‌ کند اندر بهار پور جون

146 چنان‌که آمد و نگذاشت در دیار هری نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن

147 به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن

148 تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن

149 وزین‌ کرانه به شاه جهان پیام فرست به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن

150 که خسروا بد ما را جزای نیک فرست کت از خدای به نیکی رساد پاداشن

151 نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من

152 گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن

153 به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن

154 زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر دهد دوباره به قندیل بختمان روغن

155 بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن

156 ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن

157 بر او زبان ملک نرم ‌گشت و خاطر گرم فراخ ‌کرد بر او تنگنای بند و شکن

158 به ری برید فرستاد و در رسید سفیر دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن

159 زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن

160 وزیر روس هم از پی بسان باد شمال چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن

161 سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من

162 رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن

163 زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین

164 چو مرزبان هری را بهانه شد سپری سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن

165 ز جنگ مدّتی آسوده‌ کامران بوده کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن

166 سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون حصارِ سخت و سپه‌چست و ملک استرون

167 بهار آمده دی رفته خاطر آسوده ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن

168 به جای ابر به‌کهسار پشته پشته‌گیاه به جای برف به‌گلزار توده توده سمن

169 فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن

170 دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن

171 شکست ساغر پیمان و از خمار غرور دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن

172 به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف به چاره تیر فکندن ‌گرفت چون بیهن

173 ملک ز خشم بتوفید و لب‌ گزید و گزید سنانگذار سپاهی قرینه با قارن

174 همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله همش ز قهر دو رخ سرخ‌‌ گشته چون رویین

175 مثال داد که از هر کرانه پره زنند به‌گرد باره هژبرافکنان شیرشکن

176 یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند به شهربند هری از چهار جانب و جَن

177 چهار برج زنند از چهار سوی حصار هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن

178 درون هر یک ‌گردان کمین ‌کنند و زنند شراره بر دم آن مارهای مهره‌فکن

179 مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن

180 درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر برآورند عدو را دمار از میهن

181 شگرف‌کندهٔ آن باره را بیندایند به‌لای و لوش و نی‌و نال و خار و خاشه و شن

182 به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ چو کام اژدر بهمن‌ربای‌، بر بهمن

183 سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود چنان‌ که شغل شفیعست و رسم بابیزن

184 به جهدهای مین بست عهدهای متین بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین

185 که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن

186 شه از سفیر پذیرفت آنچه ‌گفت و نهفت بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن

187 سفیر رفت‌و نکرد آنچه‌گفت و یک‌دوسه روز بماند و زهر بیفزودشان به چرب ‌سخن

188 ره جدال نمود و در نوال‌گشود گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن

189 به روز چارم برگشت و دیده‌بان ملک به شه چگونگی آورد و کار شد روشن

190 ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر که می بر آتش سوزنده برزنی دامن

191 به لاغ ‌گفت‌ که یا حبذا به لاغ مبین زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن

192 چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن سر وفاق نداری در نفاق مزن

193 سفیر راستی آورد و عرضه‌کرد به شاه که‌ای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن

194 خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری که می‌بزاید ازین فتح صدهزار شکن

195 نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان‌کن

196 بسا نحیف نهالا که ‌گر نپیراییش فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن

197 ملک‌شنفت و برآشفت زانچه‌‌ گفت و نهفت ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن

198 سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن

199 پیام داد به فرمانروای هند که ‌کار تباه‌گشت و نشد چیره بر سروش اهرن

200 سفینه‌یی ‌دو سه لشکر به‌ شهر فارس فرست مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن

201 ملک‌بماند و سپه‌خواند و زر فشاندو نشاند ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن

202 بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار فغان ‌کشیده پی چاره‌ گشت دستان‌زن

203 گسیل‌کرد بزرگان و موبدان و ردان به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن

204 کنار هریک از آب چشم چون چشمه درون هریک از باد سرد چون بهمن

205 شرارهٔ سخط پادشاه زبانه‌کشید ز خشک ربشی آن خشک‌مغزتر دامن

206 چه‌‌گفت‌‌گفت‌که‌هان نوبت گذشت گذشت زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن

207 که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن

208 به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه همه مصالح پیکار در وی آبستن

209 سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ بزرگ ‌کرده شکم چون زنان آبستن

210 ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود چو لهو باده‌گسار از نوای زیرافکن

211 به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ‌ کهن

212 به آب و گل ندهد دل ‌کراست هوش و خرد به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن

213 همه ستایش مرد از صفات مرد بود برای روشن و عزم درست و خلق حسن

214 کنون ‌که بوم و بر خصم شد خراب و یباب جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن

215 بجا نماند جز این یک به‌دست خاک خراب که اندرو سزد ار آشیان ‌کند کوکن

216 به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن

217 مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا زمخت‌ گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن

218 دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن

219 به مویشان همه بینی غبار جای عبیر به جسمشان همه یابی هزال جای سمن

220 بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن

221 همه صحایف آفاق را بیاهارد دمنده ابر سیاه از سپید آمولن

222 و دیگر آنکه ببینیم‌کانگلیس خدای بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن

223 قضای عهد کند یا به ‌کینه جهد کند فریشته است مر او را دلیل یا اهرن

224 اگر به صلح ‌گراید به پادشاه جهان عنان رزم بتابیم از سکون سنن

225 و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای بر آنچه حکم‌ کند عین رحمت ست و منن

226 عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن

227 کنون به دعوی رای رزین و فکر متین بری چمیم چو موسی به وادی ایمن

228 به پای تخت سپاریم رخت تا لختی برون ز سختی آساید و درون ز شکن

229 سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن

230 به میرکابل و سردار قندهار نبشت شگرف‌نامه‌یی از رنگ و بوی مینو ون

231 ز بس لآلی مضمون سطور او دریا ز بس جواهر مکنون شطور او معدن

232 به سیم ساده پریشیده عنبر سارا به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن

233 حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود رموز پیش و پس راز خویش را معلن

234 مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست به ‌تخت ‌و بخت‌جوان و به اسم و رسم ‌کهن

235 ببرد همره خویش از هرات جانب ری به‌ هرچه ‌خواست ‌نه ‌لا‌ گفت‌ در جواب نه لن

236 نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش بسا رمیده رواناکه آرمید به تن

237 امیرزاده فریدون ‌که شکر شاه جهان به عهد مهد سرودی‌نشسته لب ز لبن

238 بر آن سرست‌ که بر جای زر فشاند سر برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن

239 ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن

240 شها مها ملکا ملک‌پرورا ملکا تویی‌که جنگ تو از یاد برده جنگ پشن

241 ستایش تو به ذات تو و محامد تست نه از فزونی سامان و شارسان و شتن

242 نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن

243 به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر به طیب طینت خود معتبر بود لادن

244 به نور خویش بود آفتاب عالمگیر به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن

245 عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن

246 ستایش تو به ملک هری بدان ماند که تاکسی بستاید اویس را به قرن

247 ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول ثنای او همه از حسن‌سیرتست و سنن

248 به آب و تاب ‌گهر را همی نهند سپاس نه زین‌ قبلی‌ که به عمان در است یا به عدن

249 ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ نه زینکه‌هست مر او را ز زر و سیم لگن

250 تو عزم خویش‌ همی خواستی نمود عیان به خسروان جهانگیر و مهتران زمن

251 هری گرفت نمی‌خواستی ز بهر خراج که صد خراج هری باشدت‌کهین داشن

252 چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن

253 به حیله‌ای‌ که عدو کرد می‌مباش دژم که ‌کار خنجر برنده ناید از سوزن

254 حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن

255 همان‌حکایت‌ صفین بخوان و حیلهٔ عمرو که ‌کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن

256 نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن

257 یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن

258 بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن

259 به هرکجاکه شود جلوه‌گر برندگمان که راست تازه‌عروسی بود به شکل و فتن

260 ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک رواست‌ گفتن عیب عروس نزد ختن

261 نخست آنکه قوافی به چند جای در او مکررست چو انعام‌شاه در حق من

262 اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک همی به شکر فزاید چو برفزود منن

263 دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت کنند جامه‌گدایان به‌جای خز ز خشن

264 ازین ‌دو عیب چو می‌بگذری به‌ خازن غیب که نطق ناطقه در مدح او بود الکن

265 وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن

266 بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی و ان یکاد دمندت همی به پیرامن

267 مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن

268 دوام ملک خداوند تا هزاران‌اند بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون

عکس نوشته
کامنت
comment