- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن لبهاش دل پسته خندان به دهن برد
2 برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت در اول بازی رخ خوبش دل من برد
3 می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد
4 در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد
5 دل بود به جان آمده در تن ز غریبی در زلف تو بارش کشش حب وطن برد
6 پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد
7 آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد