عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم از جامی غزل 372

عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم

1 عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم ز آغازش نِیَم آگاه و پایانش نمی‌دانم

2 چو چوگان بازد آن مه جز سر مردان دین آنجا نشاید کو کسی را مرد میدانش نمی‌دانم

3 گذشت آن سرو گل‌رخ دامن‌افشان بر چمن روزی عبیر جیب گل جز گرد دامانش نمی‌دانم

4 صفای تن دهد راز دلش بیرون قبا آمد حجاب من که در دل راز پنهانش نمی‌دانم

5 چو خواهد لب گزد خواهم نهم جان زیر دندانش که از بس لطف تاب زخم دندانش نمی‌دانم

6 نخواهم فسحت باغ و مسلسل آب‌ها در وی که بی‌دیدار او جز بند و زندانش نمی‌دانم

7 مسلمانی بود بهر بتان دین باختن جامی ازین دین هرکه برگردد مسلمانش نمی‌دانم

عکس نوشته
کامنت
comment