جامی

جامی

جامی
جامی

عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم از جامی غزل 372

غزل 372 ام از 3391 واسطة العقد - غزلیات

عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم

1 عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم ز آغازش نِیَم آگاه و پایانش نمی‌دانم

2 چو چوگان بازد آن مه جز سر مردان دین آنجا نشاید کو کسی را مرد میدانش نمی‌دانم

3 گذشت آن سرو گل‌رخ دامن‌افشان بر چمن روزی عبیر جیب گل جز گرد دامانش نمی‌دانم

4 صفای تن دهد راز دلش بیرون قبا آمد حجاب من که در دل راز پنهانش نمی‌دانم

5 چو خواهد لب گزد خواهم نهم جان زیر دندانش که از بس لطف تاب زخم دندانش نمی‌دانم

6 نخواهم فسحت باغ و مسلسل آب‌ها در وی که بی‌دیدار او جز بند و زندانش نمی‌دانم

7 مسلمانی بود بهر بتان دین باختن جامی ازین دین هرکه برگردد مسلمانش نمی‌دانم

عکس نوشته
کامنت

سوالات متداول درباره شعر عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم

شاعر شعر عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم چه کسی است ؟

شاعر شعر عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم جامی می باشد.

شعر عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم در چه دوره‌ای سروده شده است؟

این شعر در قرن 9 سروده شده است.

قالب شعر عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم چیست ؟

قالب شعر عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم غزل است

مضمون اصلی شعر عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم چیست؟

این شعر در دسته‌بندی شعر فارسی, شعر کوتاه, طبیعت, عارفانه, عاشقانه, غمگین, می‌نوشی قرار دارد و مضمون اصلی آن شعر فارسی, شعر کوتاه, طبیعت, عارفانه, عاشقانه, غمگین, می‌نوشی است.
ویدیویی