مرا دلی ست به صد گونه درد پرورده از جامی غزل 854

مرا دلی ست به صد گونه درد پرورده

1 مرا دلی ست به صد گونه درد پرورده که رفت جان و جهانم وداع ناکرده

2 ز من گذشت تغافل کنان نمی دانم که طبع نازکش از من چرا شد آزرده

3 ز پا فکند مرا هجر او مباد آن روز که رو به مرد کند این بلای صد مرده

4 بود به دیده مردم چو مردم دیده چه عیب از آنکه شد از تاب خور سیه چرده

5 برون فتاد دل از پرده شکیب و هنوز زمانه تا چه برون آرد از پس پرده

6 مقلدان چه شناسند داغ هجران را خبر ز شعله آتش ندارد افسرده

7 دریغ و درد که جامی به خشکسال فراق ز پا فتاد بر از کشت وصل ناخورده

عکس نوشته
کامنت
comment