1 مپسند که دل بی تو دهد جان مپسند دل داده خود بی سر و سامان مپسند
2 آن دل که به زلف سرکشت دربستیم همچون سر زلف خود پریشان مپسند
1 پیش رخسار چو خورشید تو مردن سهلست جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست
2 دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد دل درویش نگه دار که بردن سهلست
1 بیش از این سر ز من بی دل و بیهوش متاب بی دلی را ز ره لطف و کرامت دریاب
2 خواب در دیده ی بی خواب خوشم می آید به خیالی که توان دید خیال تو به خواب
1 چون غنیمت بود شب مهتاب وصل ما را ز لطف خود دریاب
2 تو به خواب خوشی بگو ز چه روی بر دو چشمم ببسته ای ره خواب