- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در رهی میشد سنائی بیقرار دید کناسی شده مشغول کار
2 سوی دیگر چون نظر افکند باز یک مؤذن دید در بانگ نماز
3 گفت نیست این کار خالی از خلل هر دو را میبینم اندر یک عمل
4 زانکه هست این بیخبر چون آن دگر از برای یک دومن نان کارگر
5 چون برای نانست کار این دو خام هر دو را یک کار میبینم مدام
6 بلکه این کناس در کارست راست وان مؤذن غرهٔ روی و ریاست
7 پس درین معنی بلاشک ای عزیز از مؤذن به بود کناس نیز
8 تا تو با نفسی و شیطانی ندیم پیشه خواهی داشت کناسی مقیم
9 گردرخت دیو از دل برکنی جانت را زین بند مشکل برکنی
10 ور درخت دیو میداری بجای با سگ و با دیو باشی هم سرای