1 سال بر هفتصد و بیست و دو بود از هجرت شب شنبه ز جمادی دوم بیست و چهار
2 که یمین دول و دین شه اقلیم هنر رفت زینمنزل فانی بسوی دار قرار
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز