همین قصه می‌کرد از سلمان ساوجی فراق نامه 13

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

همین قصه می‌کرد مرغی به باغ

1 همین قصه می‌کرد مرغی به باغ ز درد جدائیش در سینه داغ

2 شب تیره تا روز روشن نخفت غم یار خود با دل ریش گفت

3 برآمد به گوش ملک زاری‌اش بدانست کز چیست بیماری‌اش

4 بدو گفت کای یار دمساز من تویی در غم دوست انباز من

5 تو را داغ بر دل، مرا بر جگر بیا تا بسوزیم با یکدگر

6 کسی را که داغی بود بر جگر دهر ناله او ز حالش خبر

7 همه بوی مشک آید از درون چو مشک از حدیثش دمد بوی خون

8 ز قولش برآشفت و نالید مرغ جوابیش خوش گفت و بالید مرغ

9 که عشق من و تو هردو یکی است تفاوت میان من و تو بسی است

10 مرا کرد یار از بر خویش دور منم عاشقی در فراقش صبور

11 به ناچار دور ش ز در مانده‌ام بدین حالت از هجر درمانده‌ام

12 همه روز ز هر غمش می‌چشم همه شب از ناله بر می‌کشم

13 به درد و غمم می‌رود روزگار ندانم چه باشد سرانجام کار؟

14 تو یاری به کف داشتی چون نگار بدادی ز دست از سر اختیار

15 چو کام دل خویشتن رانده‌ای به ناکامی امروز درمانده‌ای

16 تو را بوده کام دلی در کنار ندیده چنان کام دل روزگار

17 ز بیش خودش رانده‌ای ناگهان ندیدم که عاشق بود کامران

18 ملک چون ز مرغ این حکایت شنید بزد دست و بر تن گریبان درید

19 که دردا ز ناپایداری من در این عاشقی شرمساری من

20 که در عاشقی اعتبارم کند؟ که مرغی چنین شرمسارم کند

21 چه بودی اگر بال بودی مرا که با مرغ بپرید در هوا

22 ملک با خبال رخش صحبتی شب و روز می‌داشت در خلوتی

23 و از آن سو سپهدار خوبان چنین بیاورد لشکر به گیلان زمین

24 همه را پر بیشه و کوه بود رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود

25 درختان سر افراشته بر فلک سر و بیخشان بر سما و سمک

26 بلندی کوهش بدان پایگاه که تیغش خراشید رخسار ماه

27 سر کوه سوده فلک را کمر چو کوه و کمر هر دو با یکدیگر

28 شده بر کمر کوه را حلقه یار مقیمانش را اژدها یار غار

29 همه کوه و هامون گیاه و کیا کیایی نهان در بن هر گیاه

30 هوایش به حدی چنان بود گرم که چون موم می‌شد دل سنگ نرم

31 خبر چون به سالار گیلان رسید که آمد درفش سپاهی پدید

32 فرستاد از هر سویی لشکری به هر مرز و بومی و هر کشوری

33 سپاهی بیاور مانند کوه کز آن کوه و هامون همی شد ستوه

34 بیاراستند آن سپه کوه و در به خشت و تبریزین و گیلی سپر

35 بدان مرز گفتی که هر مرد کشت برآمد به جای علف تیغ و خشت

36 دو لشکر رسیدند با یکدگر پر از کین درون و پر از باد سر

37 دو کوه گران در هم آویختند دو دریا به یکدیگر آمیختند

38 ز باریدن تیغ و گرد غبار هوا گشت چون ابر پولاد بار

39 فلک را دم کر و نای از خروش در آن روز کر کرد چون صخره گوش

40 نهان گشت روی هوا در غبار علم می‌فشاند آستین بر غبار

41 در افکند دریا بر ابرو گره بپوشید در آب ماهی زره

42 سر سرکشان از دم تیغ چاک زنان زیر لب خنده زهرناک

43 به ضرب تبر سر ز هم وا شده چو بسته درو مغز پیدا شده

44 فتاده ز سر مغز گردان برون بر آن مغز شمشیر گریان به خون

45 شد از گرد تاریک چرخ برین زمین آسمان، آسمان شد زمین

46 رخ لعل فرسوده در زیر نعل ز خون آهنین نعل‌ها گشته لعل

47 چکا چاک شمشیر بد هولناک دل کوه شد ز آن چکا چاک چاک

48 چه در خون گردان تبر زین نشست گذشت از سر و تن تبریزین شکست

49 نمی‌خورد جز آب خنجر جگر نمی‌کرد جز تیر بر دل گذر

50 سپهدار ایران چو باد وزان که خیزد به فصل خزان در رزان

51 به هر سو که مرکب برانگیختی سر از تن چو برگ رزان ریختی

52 گهی راند بر چپ گهی سوی راست ز هر سو چو دریای چنین موج خاست

53 سپاه بد اندیش را روی بست چو زلفش سراسر به هم در شکست

54 چنین تا به سر خیل گیلان رسید سپهبد چو عکس درفشش بدید

55 به دل گفت که اینجا درفش است و مشت عنان را بپیچید و بر کرد پشت

56 صف لشکر از جای برکنده شد به هر سوی لشکر پراکنده شد

57 سراسیمه در دشت و کهسار گشت دو روزی و آخر گرفتار گشت

58 وز آن پس در آن مرز ماهی نشست در عدل و بیداد بگشاد و بست

59 چو آمد همه کار گیلان به ساز به پیروزی و خرمی گشت باز

60 در آندم که سلطان نیلی حصار ظفر یافت بر لشکر زنگبار

61 ببستند بر کوهه پیل کوس هوا شد ز گرد زمین آبنوس

62 سپه را ز گیلان به ایران کشید خبر چون به شاه دلیران رسید

63 بفرمود تا سروران سپاه سراسر پذیره شدندش به راه

64 بیامد سپهدار پیروز جنگ درفشی پس و پشت فیروزه رنگ

65 شده لعل رخسارش از آفتاب ز برگ گل لعل ریزان گلاب

66 نشسته بر اطراف رویش غبار چو بر گرد مه گرد مشک تتار

67 قدش رایت لشگر و دلبری سر رایتش خسرو خاوری

68 دو مشکین کمند و دو زنجیر مو فرو هشته بر آفتاب از دو سوی

69 ز یک سو سر دشمنان در کمند ز یک سو دل دوستانش به بند

70 رخش در فروغ جمالش به تاب کشیده سپر در رخ آفتاب

71 کجا رانده او ادهم رهنورد شده عنبر اشهب آنجا به گرد

72 بیامد چنین تا به درگاه شاه فرود آمد و رفت در بارگاه

73 چو از دور تاج شهنشه بدید نیایش کنان پیش تختش دوید

74 سر تخت بنهاد در پیش تخت شهنشه گرفتش در آغوش سخت

75 ملک مدتی آب حیوان طلب همی کرد تا باز خوردش به لب

76 بپرسیدش از رنج و راه دراز که چون آمدی در نشیب و فراز؟

77 بسی منت از داور دادگر که باز آمدی دوستکام از سفر

78 بفرمود تا مطرب دلنواز ز ساز آورد بزم عشرت به ساز

79 پری چهره آن جام جمشید و کی در آورد رخشان ز خورشید می

80 در افکند بحری به کشتی زر که در نمی‌کرد کشتی گذر

81 ملک تشنه آن جام می‌بستدش چو کشتی که دریا کشد در خودش

82 به شادی روی صنم نوش کرد زمان گذشته فراموش کرد

83 بفرمود دارای گیتی ستان به گنجور تا حملهای گران

84 به پیلان ز گنجینه بیرون برد کلاه و کمر کوه کوه آورد

85 نخستین از آن سرکشان، پادشاه چو خورشید بخشید خلعت به ماه

86 چو چرخش قبای مرصع بداد چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد

87 دل و جان بر او کرده ایثار بود چه جای زر و اسب و دینار بود؟

88 به نام آوران و سران سپاه قبا و کمر داد و رومی کلاه

89 در گنج بگشاد و دینار داد به لشکر زهر چیز بسیار داد

90 بر آن ماه چندانکه که بگذشت سال فزون می‌شدش حسن همچون هلال

91 هوا هر نفس بود بی شرم‌تر همی کرد مهر فلک گرم‌تر

92 همه روزه تخم طرب کاشتند ز آب رزش آب می‌داشتند

93 همه ساله بودند با بزم می چه بزمی که زد خنده بر بزم کی

94 چنین تا برآمد برین چند سال بر آن ماه ناگه بگردید حال

95 خم آورد بالای سرو سهی گرفتش گل لعل رنگ بهی

96 نسیم خزان بر بهارش گذشت چو چشم خوش خویش بیمار گشت

97 طلب کرد بالین سرش از وبال نهالی وطن ساخت سیمین نهال

98 زمانه مه روشنش تیره کرد ز دوران رسید آفتابش به زرد

99 چو شد تیره روزش به شب نیم شب همین کامدش جان به لب زیر لب

100 به یاران خود گفت یاری کنید چو مرغان بر این سرو زاری کنید

101 بیاید یاران و بر حال یار ببارید اشک و بنالید زار

102 که من داده‌ام زندگانی به باد چو گل می‌روم در جوانی به باد

103 بر این سبز خط و بر این گلعذار چو ابر بهاری بگریید زار

104 به می در ز لعلم حکایت کنید به مستی ز چشمم روایت کنید

105 به شادی لعل لبم می‌خورید ز من گه گهی یاد می‌آورید

106 به آب سرشکم بشوئید تن بسازیدم از برگ نسرین کفن

107 گل اندر عماری من گسترید عماریم چون غنچه گل برید

108 به سوی چمن تا سهی سرو ناز برد بر قد نازنینم نماز

109 سرآسیمه در باغ آب روان زند سنگ بر سینه دارد فغان

110 که او خوی خوش از من آموخته است صفای درون از من اندوخته است

111 بسی بر لبش کامران بوده‌ام بسی بر کنارش من آسوده‌ام

112 به چشم اندر آرد ز غم لاله خون چو نرگس کند شمع را سرنگون

113 چو در گل نهید این تن پر ز ناز ز خاکم قدم را مگیرید باز

114 فرو شد مه چارده نیمه شب برآورد شیرین روان را به لب

115 قفس خرد بشکست و طوطی پرید به هندوستان رفت و باز آرمید

116 بیامد که بر سر کند خاک خور نمی‌یافت کز اشک شد خاک تر

117 به عادت فلک بر سر کوی و راه همی ریخت از خرمن ماه کاه

118 همه راه ز آمد شد کهکشان پر از کاه شد چون ره کهکشان

119 دم صبح آهی برآورد سرد پلاسی چو شب در بر روز کرد

120 بلورین قدح زهره بر زد به سنگ به ناخن خراشید رخسار چنگ

121 دریدند خنیاگران روی دف به سر بر همی زد می لعل کف

122 رخ نی ز آه سیه شد سپاه نیامد برون از دمش غیر آه

123 ز حسرت در افتاد آتش به عود دلش سوخت وز دل بر آورد دود

124 نمیزد کسی با نی آنروز دم ز چشمش نمی‌آمد الا که نم

125 پس آنگه به کافور و مشک و گلاب بشستند اندام چون آفتاب

126 تن نازنین‌تر ز برگ سمن گرفتند چون غنچه‌اش در کفن

127 ز عود و زرش مرقدی ساختند ز دیبای چین فرش انداختند

128 چو شکر در آمیختندش به عود بر آمد ز سوز دل خلق دود

129 تو گفتی که بودش سیاه و کبود زمین در پلاس سیه تار و پود

130 چو تابوتش از جای برداشتند همه ناله و وای برداشتند

131 بزرگان سراسیمه چون بیهشان همه راه بر دوش نعشش کشان

132 نهادند یاران به خاک اندرش شده خشت بالین و گل بسترش

133 جهانا ندانم دلت چون دهد که بادی خنک بر چنین گل جهد؟

134 چنان تازه سروی چرا بر کنی به تابوت در تخته بندش کنی؟

135 به کردار آتش رخش برفروخت دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت

عکس نوشته
کامنت
comment