آن تندخو که آمد خون ریختن فن او از جامی غزل 411

آن تندخو که آمد خون ریختن فن او

1 آن تندخو که آمد خون ریختن فن او گر خون من نریزد خونم به گردن او

2 هر دم چرا نهد رو دامن به پشت پایش چاک است جیب جانم از رشک دامن او

3 طاق رواق عیشم گردد چو گاه گاهی بینم نشان به راهی از نعل توسن او

4 گر زان دو رخ گشاید برقع درون خانه عکس مه و خور افتد بیرون ز روزن او

5 شبها چو دور ازان رخ بینم به ماه ترسم کز برق آهم افتد آتش به خرمن او

6 هرچند تن چو مویی از درد توست عاشق بی درد تو مبادا یک موی بر تن او

7 جامی تو را نبیند جز چشم روشن خود بادا هزار رحمت بر چشم روشن او

عکس نوشته
کامنت
comment