1 آن بت که بود رخش بهارو باغی بر چهره نهاد چشم زخمش داغی
2 آن داغ سیاه بر سپیدی رخش چون بر گل تر نشسته دیدم زاغی
1 چه عادتست که انباء دهر هر قومی کرم بلاف ز عهد گذشته وا گویند
2 برانگروه بباید گریست کز پس ما حکایت کرم از روزگار ما گویند
1 که برد رونق کان و که داد خجلت قلزم بجز طغایتمور خان جم دوم بتعظم
2 شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز