دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار از قاآنی غزل 38

دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار

1 دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار چون او برفت رفت به یکبار هر چهار

2 گویند صبرکن که بیاید نگار تو آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار

3 جایی که یار نیست دلم را قرار نیست من آزموده‌ام دل خود را هزار بار

4 عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار

5 تا یار هست از پی کاری نمی روم دلداده را چکار به از عشق روی یار

6 شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست دیوانگی خوشست به امید چشم یار

7 آخر نمود بخت مرا زلف یار من چون خویش سرنگون و پریشان و بی‌قرار

8 غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت جز من نیافت همدمی از خلق روزگار

9 قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار

عکس نوشته
کامنت
comment