1 بود بر محملم، دل چون درایی مرنج از من، اگر سنجم نوایی
2 نفس در پردهٔ دل می سراید ز سعدی نکته درد آشنایی
3 غرض نقشی ست کز ما باز ماند که هستی را نمی بینم بقایی
4 مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق مسکینان دعایی
1 خواهم درین گلستان، دستوری صبا را تاگرد سر بگردم، آن یار بی وفا را
2 تا خرقه می پذیرد، در رهن باده ساقی ای محتسب صلایی، پیران پارسا را
1 در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
2 از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
1 حلاوت در مذاقم نیست آب زندگانی را نفس باشد رگ تلخی، شراب زندگانی را
2 پر پرواز باشد رنگ و بوی مستعار او وفا نبود گل پا در رکاب زندگانی را