1 بود بر محملم، دل چون درایی مرنج از من، اگر سنجم نوایی
2 نفس در پردهٔ دل می سراید ز سعدی نکته درد آشنایی
3 غرض نقشی ست کز ما باز ماند که هستی را نمی بینم بقایی
4 مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق مسکینان دعایی
1 سخن از من کشیدی، شعله ورکردی جهانی را چرا انگشت بر لب می زنی آتش بیانی را؟
2 کمی نبود خراش سینه ام را ای هلال ابرو به داغ دل چه ناخن می زنی آزرده جانی را؟
1 به آب از آتش می داده ام خاک مصلّا را به باد، از نالهٔ نی دادهام، ناموس تقوا را
2 جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را
1 نگارین جلوهٔ من، تا به کی هر جا نهی پا را؟ چه خواهد شد اگر بر چشم خون پالا نهی پا را؟
2 رکاب از مقدمت جایی که گردیده ست نورانی چرا بر چشم مشتاقان، به استغنا نهی پا را؟