- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 واجب نبود دل به بتی بیهده بستن کاو را نبود شیوه به جز عهد شکستن
2 هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن
3 چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن
4 یاری که وفا بیند و با غیر شود یار شرطست برو از سر عبرت نگرستن
5 چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن
6 هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند آزاد کنش کاو نشود رام به بستن
7 بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر از مشک سیاهی نتوان برد به شستن
8 با یار بگویید که از تیر ملامت انصاف نباشد دل ما این همه خستن
9 زین پیش همه کام تو میجستم و اکنون امید ندارم به جز از دام تو جستن
10 جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی کاو زنده شود سال دگر باز برستن
11 قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست با آنکه محالست صبوری ز تو جستن