نشان نبود ز عهد الست و قول بلی از جامی غزل 914

نشان نبود ز عهد الست و قول بلی

1 نشان نبود ز عهد الست و قول بلی که می رسید به گوش دلم ز عشق ندی

2 ازان ندی ست که جانم فدی ست در ره عشق هزار جان گرامی فدیش باد فدی

3 ازان ندی ست که یک نغمه چون برون افتاد صدای آن ز ثریا گرفت تا به ثری

4 از آن ندی ست که از شاخ سرو مرغ چمن بر اهل ذوق کند داستان عشق املی

5 صفای دردکشان تافت بر دل صوفی پلاس میکده را ساخت طیلسان و ردی

6 ز عکس جلوه معشوق بهره مند نشد کسی که آینه خویش را نداد جلی

7 رموز عشق توان گفت لیک با محرم پر است خاطر جامی ازان رموز ولی

عکس نوشته
کامنت
comment