1 هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور
2 من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم که منم شیفته و شیفته باشد معذور
3 طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی نشنیدی صفتِ حالِ کلیمالله و طور
4 نظری از طرفِ سَتر برون کرد و مرا بیخبر کرد چنین در صفتِ کشف و ظهور
5 من و پروایِ کسی این چه حدیث است خموش آخر آنجا که تواند که کند میل به حور
6 از من آن حال مپرسید که چون بود و چه رفت مست و لایعقلم از جرعۀ آن جامِ طهور
7 نه از آنم که به غیری متعلّق باشم مغز را گرم کند عاقبتالامر غرور
8 مردۀ جهل نشد زنده وگرنه نافخ دیر شد تا به جهان در بدمیدهست این صور
9 من و کنجِ خود و گنجِ سخن و نقدالوقت تو و موعودِ می و منتظرِ حور و قصور
10 آه از دستِ نزاری که سری پر سودا میکند رازِ دلم فاش و نترسد ز غیور
11 خوش دلم زان که نباشند محبّان خَصمم روزِ محشر که برآرند سر از خاکِ قبور
دیدگاهها **