بود بهار من آن روز اگرچه فصل دی است از جامی غزل 45

بود بهار من آن روز اگرچه فصل دی است

1 بود بهار من آن روز اگرچه فصل دی است که گل در او رخ ساقی و لاله جام می است

2 جهانیان همه در جست و جوی می بینم ندانم این تک و پوی از کی است و تا به کی است

3 اگرچه پشت به پشتند رهروان کس نیست که طاق ابروی جانان نه قبله گاه وی است

4 رسید قاصد جان تیر او پیاپی باد نزول او که عجب قاصدی خجسته پی است

5 در آفتاب به روزم ستاره بنماید ز تاب باده بناگوش او که کرده خوی است

6 به ذکر حاتم و جودش چه سود بسط سخن چو از بسیط زمین آن بساط گشته طی است

7 صریر خامه جامی به گوش ذوق شنو که بزمگاه سخن را به از نوای نی است

عکس نوشته
کامنت
comment