1 مرکب من که دادهٔ شه بود جان فدای مراکب شه کرد
2 بنده را با پیادگان سپاه درچنین جایگاه همره کرد
3 اندر آمد ز بی جوی از پای رویم از غم به گونهٔ که کرد
4 سالها گفت باز نتوانم آنچه با من فلک درین مه کرد
1 ای زلف تابدار ترا صدهزار خم وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
2 خالی نگردد از غم عشق تو جان من تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
1 دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم
2 ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم
1 باز کی گیرم اندر آغوشت کی بیارم به دست چون دوشت
2 هرگز آیا به خواب خواهم دید یک شبی دیگر اندر آغوشت