-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود مجنونی بنیشابور در زو ندیدم در جهان رنجورتر
2 محنت و بیماری ده ساله داشت تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
3 سینه پر سوز و دل پر درد او لب بخون برهم بسی میخورد او
4 آنچه در سرما و در گرما کشید کی تواند کوه آن تنها کشید
5 نور از رویش بگردون میشدی هر نفس حالش دگرگون میشدی
6 زو بپرسیدم من آشفته کار کاین جنونت از کجا شد آشکار
7 گفت یک روزی درآمد آفتاب درگلویم رفت و من گشتم خراب
8 خویشتن را کردهام زان روز گم گم شود هر دو جهان زان سوز گم
9 بر سر او رفت در وقت وفات نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
10 این زمان چونی که جان خواهی سپرد گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
11 گر ز کار افتادگی گویم بسی تا نیفتد کار کی داند کسی