- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در دلم بگذشت و چشمم اشک بیتابانه ریخت زاهدی را گویی از کف سبحهٔ صد دانه ریخت
2 خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
3 دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
4 از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
5 نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
6 چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت