- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود درویشی بغایت غم زده آن یکی گفتش که ای ماتم زده
2 غم بدر کن زانکه من هم کردهام گفت چندین غم نه من آوردهام
3 این زمان من روز و شب در ماتمم کانتواند برد کاورد این غمم
4 این همه غم کز دل پرخون خورم چون نه من آوردهام من چون برم
5 من ندانم هیچ غم در روزگار چون فراق و سخت تر زین نیست کار
6 گم شود صد عالم غم باتفاق در بر یک ذرهٔ غم از فراق
7 ذرهٔ تا هستی خویشت بود صد فراق سخت در پیشت بود