دی که بود آن کافر سرکش که ترکش بسته از جامی غزل 327

دی که بود آن کافر سرکش که ترکش بسته بود

1 دی که بود آن کافر سرکش که ترکش بسته بود تیر مژگان در کمان ابروان پیوسته بود

2 یک دل اندر برنبینم مردم نظاره را کش نه آن ابرو کمان از تیر مژگان خسته بود

3 خرمن تقوی و صبر اهل دل سالم نجست زآتشی کز نعل سم بادپایش جسته بود

4 رشته ها بود از رگ جان ها مهیا هر طرف توسنش را چون عنان از سرکشی بگسسته بود

5 شد دلم صد شاخ و با هر یک جدا پیوند یافت شاخ ریحان ترش کز برگ نسرین رسته بود

6 او گذشت از ما و ما ماندیم حیران چون کنیم مرکب او تند و ما را بارگی آهسته بود

7 دید جامی ناگهان آن شکل شهرآشوب و رفت آن که روزی چند از سودای خوبان رسته بود

عکس نوشته
کامنت
comment