- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود آن دیوانه دل برخاسته برهنه میرفت و خلق آراسته
2 گفت یا رب جبهٔ ده محکمم هم چو خلقان دگر کن خرمم
3 هاتقش آواز داد و گفت هین آفتاب گرم دادم درنشین
4 گفت یا رب تا کیم داری عذاب جبهای نبود ترا به ز آفتاب
5 گفت رو ده روز دیگر صبرکن تا ترا یک جبه بخشم بیسخن
6 چون بشد ده روز، مرد سوخته جبهای آورد بر هم دوخته
7 صد هزاران پاره بر وی بیش بود زانک آن بخشنده بس درویش بود
8 مرد مجنون گفت ای دانای راز ژندهای بر دوختی زان روز باز
9 در خزانهات جامها جمله بسوخت کین همه ژنده همی بایست دوخت
10 صد هزاران ژنده بر هم دوختی این چنین درزی ز که آموختی
11 کار آسان نیست با درگاه او خاک میباید شدن در راه او
12 بس کسا کامد بدین درگه ز دور گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور
13 چون پس از عمری به مقصودی رسید عین حسرت گشت و مقصودی ندید