1 موجود بود گرچه سراپا عاجز چون چرخ نباشد دل دانا عاجز
2 کشتی ز پی کنار سرگردان است ورنه نبود موج به دریا عاجز
1 سخن ز غیر مپرسید بینوایی را که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
2 حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است که حرف موج بگویند ناخدایی را
1 تا آفت غم لازمه طبع شراب است می بوی خوش و ساغر ما چشم خراب است
2 چون نشکندم دل، که ز پوشیدن رویت آن را که شکستی نرسد، طرف نقاب است
1 چند سوزد برق غم مشتی خس و خاشاک را آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را
2 چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را