1 مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد
2 مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد
3 ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران نگارینا چنین ظلمی بر این مسکین چرا باشد
4 میان مجمع رندان همی خواهم که بنشیند به شرطی کان بت مه رو به تنها زان ما باشد
5 به درد دل گرفتارم من سرگشته بی وصلش بود با دیگری شاد او مسلمانی کجا باشد
6 مرا چون جان بود در تن ملول از ما چرا گردد نگویی یار سنگین دل جدا از ما چرا باشد
7 به صبح و شام می گویم دعای دولتت دایم دعای صادقان در شأن یاران بی ریا باشد
8 نظر فرما به محتاجان ز روی صورت و معنی خصوصاً بر دلی محزون که از غم مبتلا باشد
9 به شیرش در شده خوبی مگر با جان برون آید گدا گر خود شود سلطان گدا را خو گدا باشد