- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نو مریدی بود دل چون آفتاب دید پیر خویش را یک شب به خواب
2 گفت از حیرت دلم در خون نشست کار تو برگوی کانجا چون نشست
3 در فراقت شمع دل افروختم تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
4 من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی کار تو چونست آنجا، بازگوی
5 پیر گفتش ماندهام حیران و مست میگزم دایم به دندان پشت دست
6 ما بسی در قعر این زندان و چاه از شما حیران تریم این جایگاه
7 ذرهای از حیرت عقبی مرا بیش از صد کوه در دنیا مرا