- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود مستی سخت لایعقل، خراب آب کارش برده کلی کار آب
2 درد وصاف از بس که در هم خورده بود از خرابی پا و سر گم کرده بود
3 هوشیاری را گرفت از وی ملال پس نشاند آن مست را اندر جوال
4 برگرفتش تا برد با جای خویش آمدش مستی دگر در راه پیش
5 مست دیگر هر زمان با هر کسی میشد و می کرد بد مستی بسی
6 مست اول، آنک بود اندر جوال چون بدید آن مست را بس تیره حال
7 گفت ای مدبر دو کم بایست خورد تا چو من میرفتی و آزاد و فرد
8 آن او میدید، آن خویش نه هست حال ما همه زین بیش نه
9 عیب بین زانی که تو عاشق نه لاجرم این شیوه را لایق نه
10 گر ز عشق اندک اثر میدیدیی عیبها جمله هنر میدیدیی