شد خیال آن خط از دل وان رخ مهوش بماند از جامی غزل 376

شد خیال آن خط از دل وان رخ مهوش بماند

1 شد خیال آن خط از دل وان رخ مهوش بماند دود زود از خانه بیرون رفت لیک آتش بماند

2 ناخوشیها دید مجنون از غم لیلی ولی بهر ارباب دل از وی داستانی خوش بماند

3 مست می راندی میان شهر دی ابرش سوار بس عزیزان را که سر زیر سم ابرش بماند

4 کرده بودی وعده تیری وه کزین بخت دژم آنچه بایستی مرا در دل در آن ترکش بماند

5 در لطافت سرو بگذشت از سرافرازان باغ لیک در رفتار خوش زان قامت دلکش بماند

6 پاک شد لوح دل از هر نقش لیکن همچنان ذوق یار ساده و جام می بیغش بماند

7 داشت جامی دین و دنیا زهد و تقوی صبر و هوش دولت عشق تو باقی باد کز هر شش بماند

عکس نوشته
کامنت
comment