- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
2 بود محل بندی لیل ز باد روزگار محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
3 تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
4 دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
5 تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
6 خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
7 لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت