-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هنوزم می دهد زحمت میان سرو بالایی هنوزم می شود رغبت کنار سیم سیمایی
2 نصیحت گوی مستولی و من از پند مستغنی قراری میدهی با بی قراری نا توانایی
3 اگر چه خَصل میریزم ولیکن این قدر دانم که هر جا وامقی باشد بود محتاجِ عذرایی
4 عذاب جان بود آن دل که خالی باشد از شوری وبال گردن است آن سر که در وی نیست سودایی
5 بلای اهل دنیا چیست با زشتی به سر بردن مکن منع ای پسر گر میکنم میلی به زیبایی
6 نمیباید بر افزودن اگر مشّاطه ی فطرت جمالی را به زیبایی نگاری کرد و آرایی
7 قیامت برنخیزد گر جمال هم نشین باشد که چون رایش بود رویی و چون رویش بود رایی
8 چه کار آید سرِ بی دست و پا در مجلسِ مستان اصولِ چنگ را دستی فروع رقص را پایی
9 بیا تا راست برگویم چه عذرست این که می آرم همان شوریده ی عشقم ز جانان نا شکیبایی
10 هنوزم عشق میدارد ز نکبت در پناه ارچه خرد بر من برون آرد ز هر گوشانه غوغایی
11 چو میدانم که در فطرت نخواهد بود تبدیلی چو میدانم ممکن نیست پیری را مداوایی
12 به دست و پای دانم من که بر ناید چنین کاری به پیران سر اگر بر سازم از خود تازه برنایی
13 به چشم دیده ور بنگر به گوش جان و دل بشنو که می گوید نزاری این سخن آخر هم از جایی
14 به نور معرفت روشن شود چشم دل ای خودبین نه از اعما که برسازد ز خود بیهوده بینایی
15 حجاب از پیش برخیزد چو باشی کرده بی علت تولّایی به دانایی و از نادان تبرّایی
16 چراغ کُلّ شییٍ یَرجَعُ آنجا شود روشن که بی شبهت خلایق را معادی هست و مبدایی