1 تا چند فلک جامه غم می دوزد بر قامت جان بین که دلم می سوزد
2 چون شرح توان داد که مسکین دل من خون از ستم زمانه می اندوزد
1 صنما سنگ دلا سرو قدا مه رویا دلبرا حور وشا لاله رخا گل بویا
2 شیوه از چشم تو آموخت مگر نرگس مست روشنی از تو ربودست مه و خور گویا
1 جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما
2 مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما
1 قد تو سر کشد از جمله سرو بستانها رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
2 کشید سر ز من خستهدل چو سرو روان ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها