1 چنین گفتست آن پیرپر اسرار که نه گم میشوی تو نه پدیدار
2 اگر چون عرش اعلاگردی از عز بهیچت برنمیگیرند هرگز
3 وگر چون ذرهای گردی بخردی چنین گفت او که هم گم مینگردی
4 چه میخواهی چه میگوئی کجایی سخن از دوغ گوی ای روستایی
1 کم شدن در کم شدن دین من است نیستی در هستی آیین من است
2 حال من خود در نمیآید به نطق شرح حالم اشک خونین من است
1 خراباتی است پر رندان سرمست ز سر مستی همه نه نیست و نه هست
2 فرو رفته همه در آب تاریک برآورده همه در کافری دست
1 درج لعلت دلگشای مردم است عکس ماهت رهنمای انجم است
2 مردم چشم تو با من کژ چو باخت راستی نه مردمی نه مردم است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند